هیرادهیراد، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
هیرساهیرسا، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

هیراد هیرسا پسرای من

زهرا هستم مامان دو تاگل پسر زیبا

من عیدیم را خیلی به موقع گرفتم

در تموم ساعتها و روز هایی که برای دردانه هایم از ته قلبم دعا میخوانم همیشه از خداوند برایشان جز سلامتی ، شادی و آرامش چیز دیگری نخواستم . مرد های کوچک من این روز ها در هیاهوی دنیا به زیبای هر چه تمامتر راه خودشان را میروند و شیطنت هایشان همچنان بیش از پیش ادامه دارد .با آنکه اواخر سال 98 همه دنیا در گیر بیماری کرونا شدند ومراقبت ها و خانه نشینی ها برای همه قانون شد هیراد زیبایم خیلی عاقلانه به شستن دستهایش علاقه پیدا کرد و چقدر مراقب من و بابا میثم بود که هر وقت بیرون میرفتیم حتمن ماسک و دستکش همراهمان باشد . هیرسای کوچولو با همه بی غل و غشی هایش هم یاد گرفت که ماسک زدن دیگر جزء ضروریتهای زندگیست، امیدوارم این روز ها تمام شود وجز خ...
23 فروردين 1399

زندگی درجریانست

     سلام دوستان عزیزم امیدورام توی شلوغی این روز های دنیا همه حالشون خوب باشه .همه جا بدجور درهم و برهم شده و این بیماری بدجور هم روگرفتار خودش کرده . بیایید برای همه مخصوصا بچه ها آرزوی سلامتی و آسایش خیال کنیم و فراموش نکنیم که خداوند عاشق شنیدن صدای ماست و دعا و نیایش همیشه مایه آرامش درون آدمها بوده وهست . حال دلتون خوب و دنیایتان رنگی باشد .💐
23 فروردين 1399

هیراد قصه گوی من

سلام به همه دوستان وبلاگ هیراد و هیرسا از اینکه مارو همراهی میکنید وبه ما سرمیزنید ممنونم . تو این شلوغی ها و روز مرگی های پی درپی پیدا کردن فرصتی برای در میان گذاشتن احساسات با دیگران غنیمتی است که باید خیلی قدرشو دونست و تا میتوان ازش استفاده کرد. تو تموم مدتی که در کل روز درگیر کار و مادری و خانه داری هستم گاهی فراموش میکنم که برای خودم هم کاری بکنم و این روزها این فراموش کردن های خودم خیلی برایم گران تمام میشود چون آرزو های کوچک و رویاهای معمولیم کم کم به فراموش سپرده میشوند . گذر زمان هم گاهی عذاب آور میشود این که میگویند عمر رفته هرگز بر نمیگردد عجیب روحم را آزار میدهد زمانی برای رسیدن به هجده سالگی چه رویاهایی که در سر نداشتم ام...
23 مهر 1398

کاش یاد بگیریم بچه هارو قضاوت نکنیم

شاید درست نباشد شاید هم زیاد از حد سختگیرانه به نظر برسد اما گاهی قضاوتهای نابجا شخصیت کودکان را هم زیر سوال میبرد ؟ نمیدانم از کی درد قضاوت کردن ونظر دادن درباره هرچیزی به جان این مردم افتاده است که هرچه زمان میگذرد بدتر هم میشود حتی کسایی که خیلی هم ادعای روشنفکریشان میشود گاهی به این بیراهه کشیده میشوند . این روزها از درگیری آدم  بزرگا با هم که بگذریم خیلی شاهد این قضیه هستم که همین  بزرگتر های به ظاهر عاقل ودانا بچه ها رو هم با رفتارای ناپخته و نا کاملشون خیلی راحت وبی پروا قضاوت میکنن. این قضیه دردی دیگر دارد اگر کودکی از سر نادانی اش حرف نسنجیده ای به زبان می آورد و یا حرکت نابجایی انجام میدهد به خاطر کودکی وناپختگی ...
21 مهر 1398

ما تا آخر کنار هم میمانیم

    روزها چه با سرعت میگذرند ومن گاهی چقدر بی خردانه از شما غافل میشوم .دلم نمیخواهد اما دست روزگار بدجوری در کارهایم دخالت میکند گاهی از سر خستگی گاهی از سر بیحوصلگی گاهی هم از سر روزمرگی. دنیا با همه ی مکافاتی که به راه می اندازد  گاهی هم با تلنگری یادمان می اندازد که زیاد بهش دل نبندیم عمر همه چیز کوتاه هست چه شادی اش وچه غم وغصه هایش . اما تنها تلنگری که برمن میخورد تا از حال و هوای دنیایی بیرون بیایم فقط و فقط صداکردن هایتان و لبخند های گاه و بیگاه شما دو تا گل های عزیزم هست. در لحظه ای هرچند کوتاه مرا به خودم می آورید و باز دنیایم را رنگی میکنید. مدت کمی است که هیراد زود رنجی هایش را بدجوری بر زبان میآورد و...
17 مهر 1398

دوای درد این روز هایم شمایید

زمان چیزعجیبی است 🤔 گاهی با سرعت گاهی هم به کندی اما میگذرد و عمرمان به قول قدیمی ها با سرعت باد میرود .حال این روزهایم زیاد از حد خوب نیست و حرفهایم هم به گوش کسی نمی رسد در واقع گوش شنوایی ندارم تا برایش حرف بزنم .😐 تنها دلخوشی ام شما ها هستید ودوای دردهایم . هیراد عزیزم تا به امروز دو بار سر کلاس ژیمناستیک حاضر شده هر چند فعالیتی نکرده و بیشتر تماشاچی بوده اما من هنوز به این راه ادامه میدهم تا تو توانایی هایت را بیشتر از قبل به نمایش بگذاری و از حالا بگویم که تسلیم نمی شوم .هیرسا برای بار دوم کلاس های گفتارش را آغاز کرد اما علاقه ای نشان نمیداد و هر چه هم میگفت دوباره از سر لجبازی به سکوت تبدیل کرد وما تصمیم گرفتیم دوباره کلاسهایش ر...
17 شهريور 1398

توانایی هایت شگفت زده ام میکند هیرسای من

زمان زیادی نمیگذرد از آن روزی که به ما گفتن هیرسا نیازی به درمانی سریع دارد و باید تا میتوانیم هر چه سریعتر از این زمان طلایی برای کمک به مرد کوچکمان استفاده کنیم همین یک سال پیش بود که به خاطر بستری شدنت در بیمارستان بیشتر پی به این بردم که از همسن هایت کمی عقبی ونگرانی بدی را به جان خریدم  برای آنکه بجنبیم تا تفاوت هایت آنقدر هم رشد نکنند و تورا در خود فرو نبرند . پسرک قوی من در ابتدای راه خیلی بی تابی میکردی اما مجبور بودیم صدای گریه و فریادهایت را به جان بخریم تا تو از تاریکی محضی که کم کم فرایت میگرفت بیرون بیایی.چه روزها و شبهایی که در تنهایی هایم گریه نمیکردم و چقدر جلوی دیگران جوری وانمود میکردم که تو چیزیت نیست و خیلی سریع خ...
13 شهريور 1398