هیرادهیراد، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
هیرساهیرسا، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

هیراد هیرسا پسرای من

زهرا هستم مامان دو تاگل پسر زیبا

توانایی هایت شگفت زده ام میکند هیرسای من

1398/6/13 13:26
نویسنده : مامان زهرا
172 بازدید
اشتراک گذاری

زمان زیادی نمیگذرد از آن روزی که به ما گفتن هیرسا نیازی به درمانی سریع دارد و باید تا میتوانیم هر چه سریعتر از این زمان طلایی برای کمک به مرد کوچکمان استفاده کنیم همین یک سال پیش بود که به خاطر بستری شدنت در بیمارستان بیشتر پی به این بردم که از همسن هایت کمی عقبی ونگرانی بدی را به جان خریدم  برای آنکه بجنبیم تا تفاوت هایت آنقدر هم رشد نکنند و تورا در خود فرو نبرند .

پسرک قوی من در ابتدای راه خیلی بی تابی میکردی اما مجبور بودیم صدای گریه و فریادهایت را به جان بخریم تا تو از تاریکی محضی که کم کم فرایت میگرفت بیرون بیایی.چه روزها و شبهایی که در تنهایی هایم گریه نمیکردم و چقدر جلوی دیگران جوری وانمود میکردم که تو چیزیت نیست و خیلی سریع خوب میشوی وما اصلا نگران نیستیم . گاهی حتی این وانمود کردن هایم به چشم خیلی ها شبیه خوش خیالی و بی خیالی خودش را نشان میداد و همه فکر میکردن من زیاد درمانت را سر سری گرفته ام اما کسی خبر از حالم نداشت که چقدر از درون همپای تو دوباره رشد میکردم هر قدمی که بر میداشتی هر حرفی که به زبان می آوردی و هر عکس العمل کوچکی که به اطرافت نشان میدادی همه را من در درونم انجام میدادم و هم پای تو در دنیایت زندگی می کردم تا تمام حال و هوایت را بشناسم و مثل تو فکرکنم .

آن قدر با تور رشد میکردم که تمام لغتهایی که به زبان خودت میگفتی را فقط من میتوانستم برای دیگران ترجمه کنم و از همه اشاره هایت فقط من سر در می آوردم . من تو شده بودم و تو بیشتر از قبل مرا و حالم را میفهمیدی کسی نمیداند آن روزی که همه به جانت افتاده بودیم تا لغتهایی را که که در کلاس گفتارت یادت میدادن را به زبان بیاوری تو با حال من چه کردی  تو اعتنایی به کسی نمیکردی و  چیزی بر زبان نمی آوردی ومن در اوج نا امیدی کامل فرو میرفتم که ناگهان چشمانت با چشمان اشکبار و اندوهگینم یکی شد و به سمتم آمدی و دور از چشمان بقیه در گوشم مرا خواندی آن روز فهمیدم که تو آنطور که خودت را نشان میدهی نیستی روح بزرگی داری که زیر چهره معصومت بر همه پنهان شده است وزیبایم آنروز دوبار در گوشم مرا مامان صدا کردی و با نگاهی  مستقیم در چشمانم به فهماندی که خوب هستی و دنیایت خیلی پاکتر و زیباتر از واقعیت محضی هست که ما بزرگتر ها با آن روبه رو هستیم و بعد از آن روز به خودم فهماندم تو در دنیایت خوب هستی وآن قدر روحت همچون فرشته ها پاک هست که طول می کشد تا با دنیای ما ارتباط برقرار کنی تو از اول هم بوی بهشت را میدادی .

روز ها گذشت وتواناهایی هایت یکی یکی برای ما آشکار تر میشدن تو ذهنی خلاق و روحیه ای پر از آرامش و وجودی سراسر از استعداد داری که هر روز برای ما معلوم تر میشود .این روزها با کمک مرد کوچکم هیراد کم کم به حرف آمده ای و تمام شک و تردید ها رو از خودت برداشته ای و فاصله ات را با هم سن های خودت کم تر .

هنوز هم بار ها در روز مرا در آغوش میکشی و در گوشم زمزمه هایی میکنی و من میدانم زبانی که با آن صحبت میکنی زبان بهشتی ات هست که هنوز دوس نداری ترکش کنی .

توانایی هایت هر روز همه ی مارو شگفت زده تر از قبل میکند و هیرادم هر روز که لغتی جدید بر زبان می آوری از اعماق وجودش ذوق میکند و هم پای ما تو را نظاره  و با چشمانش جوری تماشایت میکند که انگار او هم هر روز منتظر آن هست که تو قوی تر  از قبل بشوی .بعد های بعد روزی که تو دیگر هم پای همه کودکان شوی شاید این روز ها را به یاد نیاوری که چقدر برادرت برای تو تلاش میکرد و هم پای بازی هایت بود که تو بهتر از قبل شوی اما من همیشه میگویم بهترین و اولین معلم تو برادرت هیراد بود .

هیرسایم هنوز هم به تلاشت ادامه بده و مار و از خودت واستعدا هایت سیراب کن که مادرت هر روزش را به این امید که تو درکنارش بنشینی هم صحبتش شوی صبح میکند .کنارت میمانیم وهم پای تمام خوشی و سختی های زندگی ات هستیم قوی باش و راهت را ادامه بده .

دوستدار تو تک ستاره قلبمان مامان زهرا -بابا میثم و تنها دوست ،یار و برادرت هیراد .😘

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (2)

زینب
14 شهریور 98 21:32
الهی من فدای شما بشم عشقهای خاله😍😍😍😍😍
❤️Maman juni❤️Maman juni
15 شهریور 98 16:14
ای جانم  دوست داشتم عکسم میزاشتین 🥰