هیرادهیراد، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
هیرساهیرسا، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

هیراد هیرسا پسرای من

زهرا هستم مامان دو تاگل پسر زیبا

وجودت مایه آرامشم شد هیرسای من

سلام به همه دوستانم و از همه مهم تر گل پسرای مامان زهرا 😍 هیرادم ، هیرسایم فرقی نمیکند کجا باشم خانه در کنارتان یا بیرون از خانه هر جایی که میروم تمام لحظات مقابل دیدگانم هستین و شاید این معنای وصف دقیق از مادر بودن باشد .❤️ این روز ها با همه سختی ها و آسانی هایش چه سریع می گذرد ومن وقتی به گذشته نه چندان دورمان نگاهی میندازم به خودم می بالم که توانستم از آزمایشی که خداوند ناگهان  مرا در آن قرار داد سر بلند بیرون بیایم . آن روز که خبر آمدن هیرسا را به من دادند تمام تنم به لرزه افتاده بود و من فقط گریه میکردم و با خودم فکر میکردم چطور میتوان با داشتن کودکی 11 ماهه به بچه ای دیگری فکر کنم و برای کودکی دیگر مادری .احساسی همچون ش...
13 شهريور 1398

روز تولدت نزدیک هست و من باز شاعر شدم

هیرادم نور زندگی ام کسی نمیداند تو چگونه تمام وجودم را لبریز عشق کرده ای. به تولد چهار سالگیت نزدیک میشویم و فقط من  و تومیدانیم این روز چقدر با ارزش هست تو به آرزوی بزرگ شدنت نزدیکتر ومن به آرزوی برآورده شدن تمام آرزو هایت نزدیکتر تمام خواسته ام هر آنچه هست که تو میخواهی و غیر از این آرزویی در سر ندارم . همانی شو که می خواهی و هر کاری را انجام بده که از اعماق قلبت تصمیم بر آن داری و خیالت راحت باشد هر جای دنیا هم که بروی مادر برای تو دعا میکند و تنها موفقیت تورا میخواهد . عشقم بمان زیبایم و دنیایم را رنگی تر از قبل کن .
13 شهريور 1398

حرف های تازه بعد از مدتها

سلام گل پسرای من مدتی بود که فرصتی برای سر زدن به وبلاگتون رونداشتم از کمبود وقتو وفراموشی که بگذریم شاید نبود حس وحال نوشتن بهترین توصیف باشه. در هر صورت من فراموشکار بازم به وبلاگتون سر زدم  وکارم وآغاز کردم . این روزا هیراد عزیزم داره بزرگتر  از قبل میشه و خیلی دوسداره به دنیای آدم بزرگا وارد بشه هرچند همیشه بهش میگم تا میتونه بچه بمونه و بچگی کنه اما این رویای قوی شدن و بزرگ شدن انگار تو ذات همه آدمها هست اما این پسر بزرگه گاهی هم یادش میره که یکی از راههای بزرگ شدن یاد گرفتن و تجربه کردن هستش مثلا هنوز نتونستیم بهش چرخ بازی و فوتبال بازی وخیلی بازی های دیگرو یاد بدیم از بس که تنبل بازی در میاره و دوس داره هنوز به یاد بچگ...
14 مرداد 1398

تولدت مبارک عشقم هیرادم

سلام زندگی من هیرادم تولدت مبارک پسر زیبا و مهربانم . امروز 26 شهریوره و تو سه ساله که پا به زندگی ما گذاشتی عزیزم مرد کوچکم این روز ها با شیرین زبانی هایت از یادم میبری که چقدر برای بدنیا آمدنت سختی کشیدم اما فقط من و تو بودیم شاهد لحظاتی از تاریخ زندگیمان که فقط به نام من و تو رقم خورده بود و چه شیرین بود لحظه باز شدن چشمانت رو به دنیا با آنکه که با تمام وجودت فریاد میزدی وقتی صدایت کردم لحظه ای ساکت شدی و چشمانت را به من دوختی و تماشایم کردی انگار من و تو از یه جایی خیلی دور تر از آن زمان همدیگرو میشناختیم انگار بودی همه عمرم بودی و من بودم که ندیده بودمت انقدر وجودت و رو حت و احساست برایم آشنا بود که از همان ابتدای تولدت فهمیدم چقدر ر...
26 شهريور 1397

شاعرانگی های من

دوباره زندگي شدم من هر روز با شعرهايم كه تمام احساس ِ من است نوازشتان ميكنم لمستان ميكنم مي بوسمتان موهاي نرمتان را شانه ميكنم صورتتان را ميشويم و به شما شعر ميدهم تا گرسنه ي احساس نباشید و احساستان دم دستتان باشد قايمش نكنید ،عزيزان ِ من و ما هر روز عاشق تر از روز ِ قبل ميشويم به همين راحتي . شما وادارم ميكنید شعرهايم را برايتان شبها قصه بگويم تا بخوابید درون ِ نهاد ِ من . شما وادارم ميكنید تا دوباره به لهجه ي كودكي هايم با شما صحبت كنم . ...
6 شهريور 1397

عشقای مامان

سلام گل پسرای من عشقای مامان این روزا هر روز از روز قبل شیطونتر میشید و حسابی آتیش میسوزونید هیرسا گلی هنوز به زور بابا و مامان میگه اما هیراد گلی شیرین زبونیاش دلمونو برده هر کدوم یه جور و یه اخلاق خاصی دارید همین دنیامونو جالب انگیز کرده تو این مدت هیرسا واکسن 18 ماهگیشو زدو دو تا دندون جدید درآورده و هر چی باهاش تمرین میکنیم تا حرف بزنه فایده ای نداره و علاقه ای نشون نمیده هر چند من اینو به فال نیک میگیریم و به همه گفتم که اگه قرار بود هیرسا هم مثل هیراد زود زبون باز میکرد دیگه شیرین زبونیای هیرادم به چشم نمی اومد که البته درستشم همینه .  عشقای من مدتیه حسابی یاد گرفتید دوتایی با هم بازی می کنید و خونه رو میزارید رو سرتون ...
6 شهريور 1397

مادرانه

مادرانه درست زمانی که بین همه اگرها وبایدها وچون وچراهامصمم میشوی بنشینی وبر سر سجاده مهرش وازخدا نام مادررا التماس کنی، آن زمان است که خدا نعمتش را...منتش را... بر سرت تمام کند ونام زیبای مادر را برازنده باقی اسمت کند قصه تنهایی روزهای زندگیت تمام میشود.یکی می آید که تو به لطف بودنش بهترین حس ها راتجربه می کنی وبه ضمانتش وام مادرانه میگیری ...   به همین تسهیل بی بدیل ، خودت به میل خودت ، خودرا ازدفتراولویت ها داوطلبانه خط میزنی و یک نفر را مادرانگی میکنی تا انتهای زندگی ...   درست مثل مادرت   یادم بماندکه همه اینها خستگی دارد...ن...
12 تير 1397